سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته دختران مجرد :

از کلاس اول خواندیم آن مرد آمد ! آن مرد با اسب آمد !

ما که ترشیدیم ، مرتیکه با خر هم نیامد و باز هم بابا نان دادخوابم گرفت

.

تا حالا به بچه 3 ساله آدامس اُکالیپتوس اوربیت دادین ؟

بعد از بیست ثانیه ، همه شکلک های یاهو رو می تونین تو صورتش ببینین !پوزخند

.

یــــــنی خدایی اینقــــدی ک مامان من زیر فرش پول جاســــازی میکنه،

انبار بانک مرکــــــزی پول توش نیست !!

والله بخــــــــدا!باید فکر کرد

.

ایـنـهـمـه زبـان بـلـدم

(مادری، غـیـر مادری، اشـاره، فـیـزیکی، روحی، تـوهـمی، ارواح، اشـیا و …)

اماااااااااااا هـنـوز نـتـونـسـتـم بـه بـعـضـیـا بـفـهـمـونـم:

به تو ربطی نداره :|مشکوکم

.
الیسا و ملیسا ، رفتن برن کلیسا
تو راهروی کلیسا ، گیر کرد به سقف کلیپسا :lol:پوزخند
.





تاریخ : جمعه 93/4/6 | 8:10 عصر | نویسنده : melika | نظرات ()






تاریخ : پنج شنبه 93/4/5 | 1:44 صبح | نویسنده : melika | نظرات ()

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. 

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم. 
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره. 
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم. 
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری. 
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی. 
مرد جوان: منو محکم بگیر. 
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری. 
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه. 

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر اوکه به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان  گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.





تاریخ : پنج شنبه 93/4/5 | 1:37 صبح | نویسنده : melika | نظرات ()






تاریخ : پنج شنبه 93/4/5 | 1:33 صبح | نویسنده : melika | نظرات ()

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو 

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

 

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو 

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم 

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص 

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین 

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم 

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش 

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای 

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب 

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری 

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت 

خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم 

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق 

یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد 

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم 

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این 

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست 

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو 

می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می 

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم 

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم 

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی 

حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع 

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم 

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام 

فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم 

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما 

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من 

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش 

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم 

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم 

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی 

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد...






تاریخ : پنج شنبه 93/4/5 | 1:28 صبح | نویسنده : melika | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.